loading...
آسمانی ها
سیمین بازدید : 6249 شنبه 04 آبان 1392 نظرات (0)

اغلب رنج های انسان را می توان از پرورش نادرست دانست، اما در درون روح هم به طور طبیعی یک وجه ذاتی غیر طبیعی  وجود دارد که با چیزهای مثبت مخالف است. این وجه ضد تکامل و ضد هماهنگی است.
مخالفی شرور است که در درون ما زاده می شود و حتی با بهترین تربیت خانوادگی نیز تنها وظیفه او به بن بست کشاندن تمامی راه هاست.
این غارتگر و مخالف شرور، زنان را از طبیعت شهودی شان جدا می کند و وقتی وظیفه اش انجام شد،  زنان را با احساسات مرده و ناتوان از پیش بردن زندگی به جا می گذارد.
ریش آبی قصه ایست با این مضمون که به تحلیل جزء به جزء آن می پردازیم.

▬▬▬▬▬▬▬▬▬۩۞۩▬▬▬▬▬▬▬▬▬

شرح داستان :

ریش آبی جادوگری شکست خورده و مردی قوی هیکل بود که چشمش به دنبال زن ها بود. می گویند او در آنِ واحد عاشق سه خواهر بود اما آنها از او می ترسیدند. او برای به دست آوردن دل آنها، به جنگل دعوتشان کرد.
آن ها به اتفاق مادرشان سوار اسب شدند و راهی جنگل. ریش آبی برایشان داستان های بامزه تعریف کرد و غذاهای خوشمزه با آن ها داد. دخترها با خودشان فکر کردند شاید این ریش آبی آدم بدی نباشد.
در راه بازگشت به خانه خواهرهای بزرگتر ترس به سراغشان آمد و قسم خوردند که دیگر ریش آبی را نبینند، اما خواهر جوان، هر چه بیشتر فکر می کرد ریش آبی کمتر به نظرش ترسناک می رسید.
بنابراین وقتی ریش آبی از او تقاضای ازدواج کرد، پذیرفت. او احساس می کرد با مردی بسیار خوب و با نزاکت ازدواج می کند.
روزی ریش آبی نزد او آمد و گفت که قصد سفر دارد و او می تواند خانواده خود را به قصر بیاورد و هر کاری که دوست داشتند انجام دهند. دسته کلیدش را هم به زن داد و گفت هر دری را که بخواهد می تواند باز کند، فقط از کلید کوچکی که روی آن حکاکی شده نباید استفاده کند .
دختر جوان هم قبول کرد و ریش آبی به سفر رفت. خواهران دختر جوان به دیدنش آمدند. زن به آن ها گفت:" شوهرم گفته وارد هر اتاقی می توانیم بشویم به جز یکی، اما من نمی دانم کدام اتاق است و فقط کلید کوچک آن را دارم."
خواهرها تصمیم گرفتند ببینند آن کلید به کدام در می خورد. آنها تمام درهای قصرِ سه طبقه، که در هر سمت یکصد در داشت را باز کردند تا به زیر زمین رسیدند و ته راهرو با دیوار خالی روبه رو شدند .
آخرین کلید همان کلید کوچک بود. با خودشان فکر کردند " شاید کلید به هیچ دری نمی خورد."
در همین لحظه صدای عجیبی شنیدند و وقتی به آن سمت نگاه کردند در کوچک بسته ای را دیدند. خواستند بازش کنند اما در قفل بود. یکی از دخترها بدون تامل کلید را در قفل گذاشت و در را باز کرد، اما اتاق تاریک بود. شمع را روشن کردند و وارد شدند و به محض وارد شدن هر سه با هم جیغ کشیدند. آن اتاق منجلابی بود از خون و استخوان های سیاه شده و اجسادی که این طرف و آن طرف پراکنده بودند.

آن ها در را بستند و کلید را از قفل در آوردند. همسر ریش آبی به کلید نگاه کرد و دید لکه ای خون روی آن است. با دامنش آن را پاک کرد اما لکه خون هنوز سر جایش بود. بقیه خواهر ها هم سعی کردند آن را تمیز کنند اما لکه خون همچنان باقی بود.
زن جوان کلید را در جیبش گذاشت و به سمت آشپزخانه دوید. در راه لباس سفیدش سر تا پا قرمز شده بود چون قطرات خون آرام آرام از کلید می چکید. مقداری موی اسب از آشپز گرفت و کلید را با موی اسب سایید ولی بی فایده بود. خاکستر اجاق روی آن مالید، جلوی حرارت گرفت، تار عنکبوت روی آن گذاشت اما هیچ چیز باعث توقف جریان خون نمی شد.
دختر جوان تصمیم گرفت کلید را در گنجه لباس هایش پنهان کند تا شوهرش متوجه نشود.
روز بعد ریش آبی باز گشت و به همسرش گفت:" وقتی نبودم اوضاع چگونه بود ؟ "
زن گفت :"خیلی خوب بود سرورم."
ریش آبی گفت:" حالا وقت آن است که کلید ها را پس بدهی."
ریش آبی فورا فهمید که کلید کوچک سر جایش نیست و وقتی از زن پرسید او گفت که کلید را گم کرده است.
ریش آبی موهای زن را چنگ زد و گفت: " تو خائنی، تو به آن اتاق رفته ای."
بعد گنجه ی لباس های زن را باز کرد و کلید را برداشت و فریاد زد: " حالا نوبت توست، بانوی من! " و او را کشان کشان به سمت زیر زمین برد. ریش آبی به در نگاه کرد و در باز شد.
زن جوان به چار چوب در چسبیده بود و از ریش آبی برای جانش امان می خواست:" فقط یک ربع به من وقت بده تا خودم را برای مرگ آماده کنم."
مرد به او اجازه داد و زن به سرعت بالا رفت و خواهرانش را در برج قصر به دیدبانی گماشت و خودش شروع کرد به دعا خواندن .
سپس خواهرانش را صدا زد و گفت: " برادرهامان دارند می آیند؟"
- "ما هیچ چیز نمی بینیم"
هر چند دقیقه یک بار زن از خواهرها میپرسید: " برادرهامان دارند می آیند؟"
- "ما گرد باد می بینیم. توفانی از غبار در دور دست ها"
در همین حال ریش آبی غرید و زن را صدا زد. زن جوان دوباره از خواهرها پرسید.
خواهرها فریاد زدند:"بله، برادرهامان اینجا هستند."
ریش آبی به طرف اتاق زنش یورش برد وهمین که وارد اتاق شد، برادرها هم با اسب وارد اتاق زن شدند و ریش آبی را از قصر بیرون انداختند و با شمشیر به جانش افتادند، شلاقش زدند و سپس او را کشتند و لاشه اش را برای لاشخورها گذاشتند.
 

* برای خواندن تحلیل داستان لطفا به ادامه ی مطلب مراجعه کنید .. .


امروز دوستان خوبم یه سایت در زمینه تی شرت محرم دیدم خوشم اومد عکس های تی شرت محرم را از این سایت گذاشتم

تی شرت ماه محرم

تی شرت ماه محرم

خرید آنلاین تی شرت محرم

خرید آنلاین تی شرت محرم

تی شرت های محرم

تی شرت های محرم


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 129
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 42
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 47
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 47
  • بازدید ماه : 159
  • بازدید سال : 1,991
  • بازدید کلی : 25,297